۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

تغییر مسیر !

روی آسمون بودن داشتن برای خودشون چرخ می خورندند که دیدم خواهر بی آزار من با چشماش ( که مثل بیگلی بیگلی بود ) به من نگاه می کرد . رفتم طرفش ، اسمش را نمی دونستم ولی باید یه اسمی براش انتخاب می کردم ! همین طور که می رفتم طرفش اون بیشتر وحشت زده میشد ، من هم بیشتر می خواستم راه راست رو به طرفش کج کنم اول رفتم چوب بیس بالم رو که امضای برایان کویر روش بود را گذاشتم توی صندوق عقب .
رفتم کنارش نشستم و بهش گفتم : چطوری سکینه سلطون ؟!
با ترس و لرز سرش رو به طرف من چرخوند و با نگاهش داشت برادر لعنتی من رو بهم نشون میداد . بدون معطلی دستش را گرفتم و با هم به داخل ساختمون خراب شده ی بصیج رفتیم ، جانشین رئیس (که حالا برا خودش مردی شده ) روی صندلی رئیس نشسته بود و داشت با تلفن بازی میکرد را روبروی خودم دیدم . کشان کشان سکینه سلطون را به طرفش می بردم و بهش گفتم : هی رئیس پورسانت من فراموش نشه یه خواهر به جمع خواهرای این مستراح اضافه شد .
فرم عضویت بصیج را بهش دادم
خیلی سریع فرم را پر کرد ولی کافی نبود باید خیلی راه راست رو بطرفش کج می کردم .
یه تغییر مسیر اساسی !

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

این قسمت : خواهر بی آزار من

همین طور که داشتم به تنها گلوله ام نگاه می کردم یه دفعه صدای آشنایی به گوشم خورد از طرف دیگه ی خیابون یک موستانگ با تمام سرعت داشت نزدیک می شد برادر لعنتی ام را ول کردم و به اون نگاه کردم . خود مخ لس اش (MOKH  LESS) بود دو ماه پیش ( توی امتحانات خردادماه ) با یه مشت عوضی سر جواب یه سوال درگیر شدم و جوق خون راه انداختم یکی از اونا با موستانگم فرار کرد و من با خودم عهد بستم تا کادیلاکم هست فقط به موستانگم فکر کنم .
لحظه ی حصاصی بود یا باید برادر لعنتی ام را آویزون می کردم یا موستانگم را پس می گرفتم ، وینچستر پدرخوندم رو گرفتم طرف لاستیکش و شلیک کردم . لاستیک دو هزار دلاری کادیلاکم مثل موش آبکشیده سوراخ شده بود مثل یه ابله یا یه همیچین چیزی راننده ی موستانگ نگه داشت تا ببینه چه خبر شده با فذولی تمام از ماشین پیاده شد و به سمت ما اومد من هم چوب بیسبالم رو از صندوق عقب در آوردم و اون را با برادر لعنتی ام فرستادم هوا ، جایی که عرب گفت : زکی ! .
حالا من بودم و خواهرمون .

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

برادر لعنتی من !

اسم داستان : برادر لعنتی !


همون جور که داشتم به سوراخ های 4 اینچی نگاه می کردم معاون رئیس سازمان اومد توی اتاغ ، بهش وینچستر پدر خونده ام رو نشون دادم و با چشم هام رد گلوله های شلیک شده را که ساف خورده بود به مدال زنگ زده ی رئیس و اون را با دیفال یکی کرده بود . 
خشکش زد به طوری که برق سه فاض رو توی چشماش می دیدم ، بهش گفتم هی مرد من پوشه ی صورتی دوست دارم . بی درنگ یه پوشه ی صورتی از زیر همون پوشه ی آبی کشید بیرون ، بیچاره رئیس سازمان اگه پوشه ی صورتی رو بود هیچ وقط لوله مسی نمیشد ، مدارکم رو گذاشتم توی پوشه ی صورتی و با خوشحالی گفتم هی رئیس حالا دیگه من هم برادر شدم ؟ با آرواره ی روغن کاری نشده گفت : بله برادر بله . از خوشحالی بقلش کردم و ماچش کردم نمی دونی وقتی یه برادر داشته باشی چه حالی بهت دست میده !! 


از اون مستراح اومدم بیرون ولی هرچی این ور اون ور رو نگاه کردم خبری از مادمازلم نبود منتظر شدم تا ببینم اون برادرم که سوئیچ ها رو بهش سپردم کجاست . بالاخره سر و کله ی کادیلاکم پیدا شد وقتی دیدم برادرم رفته دنبال یکی از خواهرا ، خشمگین به وینچستر پدر خوندم نگاه کردم ، فقط یک گلوله داشت ! برادر لعنتی من .


پوشه ی صورتی من

اسم داستان : پوشه ی صورتی !!
هی مرد یادم نی فک کنم یه روضه سرد تابثتون بود که رفتم جلوی ساختمون خراب شده ی بصیج یه نگاهی بهش انداختمو از کادیلاکم پیاده شدم و سوئیچ ش رو سپردم به یه کی از برادرای بصیجو بهش گفتم : هی پسر مواظب باش کسی به مادمازلم حتی نیا نکنه . سیگاره کوبا رو گذاشتم گوشه لبمو وارد اون مستراح شدم یه راس رفتم سراغ رئیس سازمان . گفتم هی رئیس می خوام عضو اینجا بشم تا وقتی که خواستم به سرزمین مادریم ینی ایالات متحده خدمت کنم ، بندازنم ارتش ایالت دیترویت یا حداقل واشنگتن سی دی . اون عوضیم گفت که مدارکت رو بذار لایه اون پوشه آبیه . وینچستر پدر خوندمو در اووردم و چندتا سوراخه 4 اینچی تو سینه اش باز کردم ، آخه من پوشه ی صورتی دوست داشتم !